zondag 17 februari 2008

خانه منتظران مرگ


هفتاد و هفت ساله باکره در راه بازگشت از خانه منتظران مرگ

پشت میز کارم نشسته بودم .نگاهی به ساعت مچیم انداختم، ساعت حدودهای 2 بعداز ظهر بود. ساعت 3 بعد از ظهر با یکی از خانواده مددجو قرار ملاقات داشتم. پالتوم را پوشیدم، کیفم را برداشتم و به سمت ایستگاه ترام به راه افتادم
هوا خیلی سرد بود و باد هم می وزید. سردی باد مثل شلاق بر روی گونه های انسان فرود می آمد. درحال قدم زدنن منتظر آمدن ترام بودم که صدای گرم و دلنشین پیرزنی مرا از عالم خود بدر کرد. او داری سیمای خوشگل و چشمان نافذی بود
گفت هوا خیلی سرد است
گفتم درست است.امروز هوا خیلی سرد است اما آفتاب می درخشد و خدا راشکر می کنم که نه باران و نه برف می بارد
سپس ادامه داد و گفت میدانی من الان از خانه منتظران مرگ می آیم
گفتم چرا؟
گفت دوستم آخرین لحظات زندگیش را در آنجا سپری می کند
در هلند وقتی فرد دیگر قابل معالجه نیست، خودش درخواست می کند تا به مرکزی بنام خانه منتظران مرگ فرستاده شود تا آخرین لحظات زندگیش را در کمال آرامش سپری کند. این مراکز در همه شهرها وجود دارد تا هر فرد به شهری که در آنجا متولد شده و یا خاطرات زیبائی از آنجا دارد برود و آخرین لحظات را با آرامش مطلق سپری کند
پرسیدم دوست شما چند سال دارد؟
گفت 83 سال، البته من هم 75 سال دارم. اگر من مریض بشوم هیچ کسی را ندارم تا از من سرپرستی کند. منظورم فامیل و اقوام است
این دوستم که الان در خانه منتظران مرگ آرمیده است من مراقبش بودم. من دو بار به پلیس و یکبار هم به آمبولانس زنگ زدم بعد از سه بار زنگ زدن آمبولانس آمد و او رابه بیمارستان انتقال دادند. سپس ادامه داد مادرم 18 بچه زائید من وقتی 3 ساله بودم، پدرم زندگی را بدرود گفت. گفتم، خواهر، برادر و فامیل نداری؟
گفت من از همه جوانتر بودم . همگی آنان دارفانی را وداع کرده اند
گفتم مگر ازدواج نکردی؟
کفت خیر من هرگز ازدواج نکرده ام
گفتم کمال بی ادبی است آیا رابطه عاشقانه و یا سکسی هم داشته اید
گفت خیر من هنوز باکره هستم
نگاهی به صورتش انداختم با اینکه بیش از 75 سال از سن او گذشته بود باز هم در این سن بسیار جذاب و خوشگل بود
پرسیدم تو با این همه زیبایی چطور ازدواج نکردی
گفت کسی را که دل مرا برباید پیدا نشد و حال دیگر دیر است
سپس ازمن پرسید، شما ازدواج کردی ؟
گفتم آری
و او ادمه داد بچه هم داری؟
گفتم من 3 بچه دارم
با چشمان نافدش نگاهم کرد، نگاهی پر معنی به من انداخت و اندکی مکس کرد. می خواست چیزی بگویید که ترام سر رسید و صحبت ما ناتمام ماند
چند روزی از این ماجرا می گذرد اما نمی دانم چرا چهره زیبا و معصوم این پیرزن را نمی توانم فراموش کنم. دوست دارم یکبار دیگر ببینمش و پای صحبت های گرم و دلنشین او بنشینم
ایا فکر می کنی که در هلند سرزمین رفاه و آسایش هم کسانی پیدا شوند که در انتظار جرعه ای محبت و یا نوازش و دلجویی باشند. متاسفانه با ید بگوییم که درصد چنین افرادی زیاد است و هر روز هم بر تعدادشان افزوده می شود

طاهره خرمی
هلند فوریه 2008

Geen opmerkingen: